جدول جو
جدول جو

معنی سر کوفتن - جستجوی لغت در جدول جو

سر کوفتن
(حِ نَ گِ رِ تَ)
خرد کردن. له کردن: مار که آزرده شد سر کوفتن واجب آید. (مرزبان نامه).
بروی خاک می غلتید بسیار
وز آن سر کوفتن پیچید چون مار.
نظامی.
مار را چون دم گسستی سر بباید کوفتن
کار مار دم گسسته نیست کاری سرسری.
سلمان ساوجی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سرکوفته
تصویر سرکوفته
سرکوبیده، سرکوب شده، جانوری که سرش را کوبیده و شکسته باشند مثلاً مار سرکوفته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وا کوفتن
تصویر وا کوفتن
کوبیدن دو چیز به یکدیگر، باز کوفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پا کوفتن
تصویر پا کوفتن
پا به زمین زدن
کنایه از رقص کردن، رقصیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرو کوفتن
تصویر فرو کوفتن
کسی را بر زمین زدن، میخ یا چیز دیگر را کوبیدن و بر زمین فرو کردن، کوس و دهل را نواختن و به صدا درآوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سراکوفت
تصویر سراکوفت
سخن کنایه آمیز که معمولاً به منظور توهین یا تمسخر و سرزنش بر زبان می آید، نکوهش، پیغاره، ملامت، سرزنش، سرکوفت، عتیب، زاغ پا، تفشل، بیغاره، بیغار، تفشه، تفش، طعنه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سر گرفتن
تصویر سر گرفتن
آغاز شدن، درگیر شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سر تافتن
تصویر سر تافتن
سر برتافتن، سر تابیدن، سر برتابیدن، سر پیچیدن، سرپیچی کردن، نافرمانی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سر رفتن
تصویر سر رفتن
پایان یافتن، تمام شدن مدت، از سر رفتن
لبریز شدن مایعی که در حال جوشیدن است از سر ظرف
فرهنگ فارسی عمید
(پَ گِ رِ تَ)
در کوبیدن. کوفتن در. دق الباب کردن. در زدن:
در من چه کوبی ره من چه گیری
چه آرام گیرد دلت با چنانی.
فرخی (از آنندراج).
انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس
تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت.
ناصرخسرو.
به پیغمبری کوبم آنگه درش
که خوانده خدا نیز پیغمبرش.
نظامی (از آنندراج).
در کاخ بداعتقادی مکوب
خس شبهه از کوی نیت بروب.
نورالدین ظهوری (از آنندراج).
رجوع به درکوبیدن شود
لغت نامه دهخدا
(چِ گِ مِ)
که سر او را کوفته باشند:
چون مار ز سوراخ برون آید و بی شک
سرکوفته شد مار که بر رهگذر آمد.
مجیر بیلقانی.
سرکوفته مارم نتوانم که نپیچم.
سعدی.
خشم ماری است که سرکوفته می باید داشت
حرص موری است که در زیر زمین می باید.
صائب.
، نابود. مضمحل:
سرکوفته و جگردریده
موی از بن گوشها بریده.
نظامی.
و به تخصیص دهاقین از کثرت عوارض سرکوفته و پایمال شد. (جهانگشای جوینی).
عذرش بنه ار بزیر سنگی
سرکوفته ای چو مار برگشت.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(حِ بَ تَ)
از دست شدن سر. مردن. کشته شدن:
در ازل بود که پیمان محبت بستند
نشکند مرد اگرش سر برود پیمان را.
سعدی.
گر سر برود فدای پایت
مرگ آمدنی است دیر یا زود.
سعدی.
، ریختن مایعی یا جوش آمدن از اطراف دیگ و جز آن. (یادداشت مؤلف).
- سر رفتن حوصله، دل تنگ آمدن. گرفته خاطر شدن.
- سر رفتن دل،دل گرفتن و تنگدل شدن. اندوهگین شدن.
- سر رفتن مدت، منقضی شدن وقت. به پایان رسیدن
لغت نامه دهخدا
(سَ)
از: سر +ا (واسطه) + کوفت (کوفتن). در زبان کنونی: سرکوفت. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). سرزنش و طعنه و به حذف الف نیز آمده است. (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(مُ ظَ رَ)
کوفتن. رجوع به کوفتن شود، هزیمت کردن. فرار کردن. گریختن:
همه مهتران پشت برگاشتند
مرا در جهان خوار بگذاشتند.
فردوسی.
به بیچارگی پشت برگاشتند
سراپرده و خیمه بگذاشتند.
فردوسی.
مسعود شکسته و خاکسار و علم نگونسار پشت برگاشت. (راحهالصدور راوندی). و رجوع به پشت برگاشتن در همین لغت نامه شود.
- روی برگاشتن، روی برگردانیدن. اعراض کردن:
که ما را برین گونه بگذاشتند
بخیره چنین روی برگاشتند.
فردوسی.
دل زادفرخ نگه داشت نیز
سپه را همی روی برگاشت نیز.
فردوسی.
جهانی پر از داد شد یک سره
همی روی برگاشت گرگ از بره.
فردوسی.
سپاهش همه روی برگاشتند
جهانجوی را خوار بگذاشتند.
فردوسی.
درفش و بنه پاک بگذاشتند
گریزان ز کین روی برگاشتند.
اسدی.
و رجوع به روی برگاشتن در همین لغت نامه و برگاشتن روی در همین ترکیبات شود
لغت نامه دهخدا
(عَ سَ دَ)
سابیدن. سائیدن
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ دَ)
ضربت زدن به دست، کوبیدن دستها به یکدیگر. بهم زدن دو کف دست تا آوا برآید:
گر باد خیزد ای عجب از دست کوفتن
ازدست کوب خصم مرا باد سرد خاست.
خاقانی.
، توسعاً دست زدن. صفق: حباب بر سطح آب رقص می کرد درخت انجیر پنجه گشاده دست می کوفت. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 4)
لغت نامه دهخدا
(تُ مَ بَ تَ)
ره کوبیدن. رجوع به ره کوبیدن و راه کوفتن شود
لغت نامه دهخدا
(دِ اَ گَ تَ)
نواختن طبل و کوس و جز آن:
فروکوفت بر پیل رویینه خم
دمیدند شیپور با گاودم.
فردوسی.
کوسها فروکوفتند. (تاریخ بیهقی).
حسن تو هرجا که کوس عشق فروکوفت
بانگ برآمد که غارت دل و دین است.
سعدی.
، زدن. کتک زدن: چندانکه ریش و گریبانش به دست جوان افتاد فرا خود کشید و بی محابا فروکوفت. (گلستان).
بدرکردی از بارگه حاجبش
فروکوفتندی به ناواجبش.
سعدی.
، خرد کردن:
فروکوفتند آن بتان را به گرز
نه شان رنگ ماند و نه فر و نه برز.
عنصری.
، فرودآوردن بر چیزی:
فروکوفت آن گرز برترک اوی
تو گویی که آن گرز بد مرگ اوی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(حَ شَ / شِ دَ)
بی فرمانی کردن. (شرفنامۀ منیری). عاصی و یاغی شدن. (آنندراج) :
طاعت او چون نماز است و هر آنکس کز نماز
سر بتابد بی شک او را کرد باید سنگسار.
فرخی.
و خبر بست و کابل کردند که ایشان سر بتافته اند. (تاریخ سیستان).
هر کو سرش از طاعت آن شیر بتابد
گر شیر نر است او بخورد ماده شگالش.
ناصرخسرو.
وعده را طاعت باید چو مقری تو به وعد
سرت از طاعت بر حکم نکو وعده متاب.
ناصرخسرو.
وگر ز خدمت تو سرکشی بتابد سر
ز موئیش درآید چو چنبر آتش و آب.
مسعودسعد (دیوان ص 24).
چو عاجز شد از راه نایافتن
ز رهبر نشایست سر تافتن.
نظامی.
گر تو سر این گیا بیابی
از خدمت شاه سر نتابی.
نظامی.
وگر زلفم سر از فرمانبری تافت
هم از سر تافتن تأدیب آن یافت.
نظامی.
جوانی سر از رأی مادر بتافت
دل دردمندش چو آذر بتافت.
سعدی.
بدبخت کسی که سر بتابد
زین در که دری دگر نیابد.
سعدی.
جوانا سر متاب از پند پیران
که رای پیر از بخت جوان به.
حافظ.
، اعراض کردن. روی برگرداندن:
کسی کو بتابد سراز راستی
کژی گیردش کار در کاستی.
فردوسی.
گر نتابی سر ز دانش از تو تابد آفتاب
وز سعادت ای پسر بر آسمان سایدت سر.
ناصرخسرو.
اگر تو ز آموختن سر نتابی
بجوید سر تو همی سروری را.
ناصرخسرو.
چو بنهاد عقل تو رأی صواب
ز رأی صواب خرد سر متاب.
؟ (از سندبادنامه ص 346).
کس از دانش و دین او سر نتافت
رهی دید روشن بدان ره شتافت.
نظامی.
چو یوسف زین ترنج ار سر نتابی
چو نارنج از زلیخا زخم یابی.
نظامی.
مگو زین در بارگه سر بتاب
وگر سر چو میخم کشد در طناب.
سعدی.
قرب خواهی گردن از طاعت مپیچ
خواجگی خواهی سر از خدمت متاب.
سعدی.
هرکه ز طوفان بلا سر بتافت
آب رخ نوح پیمبر نیافت.
خواجوی کرمانی
لغت نامه دهخدا
(حَ سَ کَ دَ)
درگرفتن. (آنندراج). به وقوع پیوستن. وجود یافتن. تحقق یافتن:
بهای بوسه اش سر میدهم چون زر نمی گیرد
خیالی کرده ام با خویش اما سر نمی گیرد.
بیانا (از آنندراج).
- سر گرفتن عروسی، بهم جوش آمدن. جور شدن.
، موافقت کردن و درگیر شدن صحبت. (آنندراج) ، سر گرفتن خانه، بسیار داد و فریاد کردن بچه ها یا زنان در خانه و اطاق و غیره. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ جَ دَ)
بقطعات ریزریز درآوردن. خرد شکستن
لغت نامه دهخدا
تصویری از سر کوفت
تصویر سر کوفت
سرزنش طعنه ملامت
فرهنگ لغت هوشیار
زدن کف پای بر چیزی، رقص کردن رقصیدن پای کوفتن پا کوبیدن پای کوبیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ره کوفتن
تصویر ره کوفتن
طی طریق کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرا کوفت
تصویر سرا کوفت
سرزنش طعنه ملامت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سر تافتن
تصویر سر تافتن
نافرمانی کردن سرکشی کردن عصیان ورزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
بر زمین فرو کردن: میخ هر کجا فرو کوبند ثابت و استوار ماند، زدن کوبیدن: کوس فرو کوفتن
فرهنگ لغت هوشیار
یا سر رفتن دیگ. کف کردن محتوی آن و بیرون ریختن از سر دیگ. یا سر رفتن حوصله. بپایان رسیدن صبر و حوصله کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرکوفت
تصویر سرکوفت
طعنه و ملامت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سراکوفت
تصویر سراکوفت
((سَ))
سرزنش، توبیخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرکوفت
تصویر سرکوفت
ملامت
فرهنگ واژه فارسی سره
انجام شدن، انجام گرفتن، عملی شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
لبریز شدن (مایع جوشان) ، به پایان رسیدن، تمام شدن، بی تاب شدن، کم طاقت شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
واپس زده شده، سرکوب شده، مضمحل، نابود، شکست خورده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از روی چیزی رد شدن، سر برآوردن، سر رفتن غذا
فرهنگ گویش مازندرانی